Books like The Black Cat
The Black Cat
The Black Cat, Edgar Allan PoeThe Black Cat is a short story by American writer Edgar Allan Poe. It was first published in the August 19, 1843. The narrator tells us that from an early age he has loved animals. He and his wife have many pets, including a large, beautiful black cat (as described by the narrator) named Pluto. This cat is especially fond of the narrator and vice versa. Their mutual friendship lasts for several years, until the narrator becomes an alcoholic. One night, after coming home completely intoxicated, he believes the cat to be avoiding him. When he tries to seize it, the panicked cat bites the narrator, and in a fit of rage, he seizes the animal, pulls a pen-knife from his pocket, and deliberately gouges out the cat's eye. ...تاریخ نخستین خوانش: یکی از روزهای سال 1997 میلادیعنوان: گربه سیاه - و داستانهای دیگر؛ اثر: ادگار آلن پو؛ مترجم: مهدی غبرایی؛ تهران، نشر مرکز، کتاب مریم، 1376، در 160 ص، شابک: 9643052958؛ چاپ دیگر: 1381؛ در 126 ص؛ موضوع: نمایشنامه و داستانهای کوتاه برای کودکان و نوجوانان از نویسندگان امریکایی - سده 19 معنوان: گربه سیاه و داستانهای دیگر؛ اثر: ادگار آلن پو؛ مترجم: حمید اکبری؛ زهرا احمدیان؛ 1385؛ در 96 ص؛ شابک: 9647760531؛ عنوان: گربه سیاه؛ اثر: ادگار آلن پو؛ مترجم: عزالدین توفیق، 1395؛ در 53 ص؛ شابک: 9786008406273؛ متن داستان: گربه سیاه؛ اثر: ادگار آلن پوعجیبترین و در عین حال ساده ترین داستانی را که هم اکنون میخواهم بنویسم، نه توقع دارم و نه تقاضا میکنم کسی باور کند. اصلا باید دیوانه باشم که چنین توقعی داشته باشم، در حالی که مشاعر شخص خود من شواهد را رد میکنند. اما، دیوانه که نیستم و بی گمان خواب هم نمیبینم. ولی فردا میمیرم و امروز میخواهم خود را سبک کنم. قصد من در حال حاضر این است که یک رشته وقایع صرف خانگی را مختصر و مفید و بدون تفسیر در برابر دید جهانیان بگذارم. این وقایع با پیامدهایشان مرا ترسانده اند، شکنجه داده اند، نابود کرده اند. با اینهمه نخواهم کوشید آنها را بشکافم. برای من چیزی جز «ترس» نداشته اند، حال آنکه برای خیلیها بیشتر پیچیده خواهند نمود تا ترسناک. بعدها شاید مغزی پیدا شود که وهم مرا پیش پا افتاده نشان دهد، مغزی آرامتر، منطقیتر و هیجان انگیزتر از مغز من.، که در وقایعی که با ترس و حیرت شرح میدهم، چیزی جز سلسله متعارف از علتها و معلولهای کاملا طبیعی پیدا نکند.؛من از کودکی به خاطر حرف شنوی و مهربانیم مورد توجه بودم. حتی نازکدلیم به حدی بود که مرا مورد تمسخر دوستانم قرار میداد. به حیوانات علاقه ی زیادی داشتم، و والدینم انواع حیوانات دست آموز را برای من گرفته بودند. بیشتر وقت خود را با آنها میگذراندم، و از هیچ چیز به اندازه غذا دادن و نوازش کردن آنها لذت نمیبردم. این خصوصیت شخصی با من رشد کرد، و در بزرگسالی مایه ی لذت عمده ی من شد. کسی که مهر سگ وفادار و باهوشی در دلش افتاده باشد، بدون توضیحات من نیز میتواند چگونگی یا میزان لذت را دریابد. در عشق بی دریغ و فداکارانه ی حیوان، چیزی هست که اگر کسی دوستی حقیر و پایبندی اندک انسان محض را آزموده باشد به دلش مینشیند.؛من زود ازدواج کردم، و خوشبختانه پی بردم که همسرم طبعی سازگار با طبع من دارد. او که علاقه ی مرا به حیوانات دست آموز میدید، هیچ فرصتی را برای تهیه ی حیوانات دوست داشتنی از دست نمیداد. ما پرنده داشتیم، ماهی قرمز داشتیم، یک سگ خوب داشتیم، خرگوش داشتیم، یک میمون کوچک داشتیم و یک گربه.؛این آخری حیوانی بزرگ و زیبا بود. تماما سیاه. و به حد شگفت انگیزی باهوش. در مورد هوش او، همسرم که ذره ای خرافاتی نبود، غالبا به یک باور عمومی دیرینه اشاره میکرد، که همه ی گربه های سیاه را ساحرانی در لباس مبدل میشمرد. البته هیچگاه جدی نمیگفت، و من نیز آن را تنها به این دلیل گفتم که هم اکنون تصادفا به یادم آمد.؛پلوتو، نام گربه این بود. حیوان و همبازی محبوبم بود. تنها من به او غذا میدادم، و او هم مرا هر جای خانه که میرفتم، همراهی میکرد. حتی به سختی میتوانستم مانع از آن شوم که در بیرون خانه نیز به دنبالم بیاید.؛دوستی ما به همین سان سالها به درازا کشید. در این میان اخلاق و رفتارم، به واسطه ی افراط در باده خواری (با شرمندگی باید اعتراف کنم) بسیار بد شده بود. روز به روز دمدمیتر، و زودرنجتر، و بی اعتناتر به احساسات دیگران میشدم. خود از اینکه به همسرم ناسزا میگفتم، رنج میبردم. سرانجام، کارم حتی به دست بلند کردن روی او هم کشید. حیواناتم نیز البته ناچار بودند، تغییر حال مرا احساس کنند. من نه تنها از مراقبت آنان غفلت، بلکه حتی با آنها بدرفتاری هم میکردم. به پلوتو هم آنقدر توجه داشتم، که از بدرفتاری با او، خودداری کنم. ولی در بدرفتاری با خرگوشها، میمون، و یا حتی سگ، هنگامی که تصادفا یا از روی محبت سرراهم سبز میشدند، تردید به خود راه نمیدادم. ولی بیماریم روز به روز حادتر میشد. زیرا مگر دردی بدتر از درد الکل هم هست! و سرانجام حتی پلوتو، که دیگر داشت پیر میشد، و از اینرو کمی زودرنجتر شده بود، حتی پلوتو نیز شروع به آزمودن بدخلقی ام را کرد.؛یک شب که مست لایعقل، از یکی از پاتوقهایم در شهر، به خانه بازگشتم، تصور کردم که گربه از من پرهیز میکند. او را گرفتم، و او، وحشتزده از خشونتم، اندک جراحتی با دندان بر دستم وارد آورد. خشمی اهریمنی بیدرنگ بر من چیره شد. از خود بیخود شدم. روح فطری گویی به آنی از پیکرم گریخت. شرارتی بس شیطانی، که از مشروب تغذیه میکرد، تمامی تار و پود وجودم را به لرزه درآورد. قلمتراشی از جیب جلیقه ام درآوردم، و آن را باز کردم و گلوی حیوان بیچاره را گرفتم، و یکی از چشمانش را با دقت از کاسه درآوردم! از نوشتن این شرارت ننگین سرخ میشوم، میسوزم، میلرزم.؛هنگامی که عقلم با طلوع آفتاب به جای خود بازگشت، و خواب، شب مستی را از سرم پراند، در مورد جنایتی که مرتکب شده بودم، دچار احساس هم ترس، و هم پشیمانی شدم. ولی در بهترین حالت، احساسی ضعیف و مبهم بود، و روح، به حال پیشین خود باقی ماند. باده خواری را دوباره از سر گرفتم، و چندی نگذشت که همه ی خاطره ی آن عمل را در می غرق کردم.؛در این میان، گربه کم کم بهبود مییافت. البته کاسه ی خالی چشم، منظره ی ترسناکی داشت، ولی گربه گویا دردی احساس نمیکرد. همچون گذشته در خانه میگشت. اما چنان که انتظار میرفت با نزدیک شدنم، از ترس پا به فرار میگذاشت. در قلبم هنوز احساس برجا مانده بود که در آغاز، از دیدن نفرت آشکار موجودی که زمانی مرا چنان دوست میداشت، به درد میآمد. هرچند این احساس نیز اندکی بعد، جای خود را به خشم داد، و سپس گویی برای ساقط کردن قطعی و نهائی ام، روحیه ی تبهکاری بر من چیره شد. از این رویه، فلسفه سخنی نمیگوید، اما من به همان اندازه، که از وجود روح مطمئنم، یقین دارم که تبهکاری از نخستین انگیزه های قلبی انسان است. یکی از قوای نخستین تفکیک ناپذیر، یا احساساتی، که به شخصیت انسان شکل میدهد. کیست که صدبار دست به کار زشت، یا نابخردانه ای نزده باشد، تنها به این دلیل، که میدانسته نباید بدان دست یازد؟ مگر ما گرایشی همیشگی، به رغم تشخیص درستمان، در به زیر پا گذاشتن آنچه قانون است نداریم، آن هم تنها به این دلیل که میدانیم چنین است؟ همین روحیه ی تبهکاری را میگویم: کمر به نابودی نهایی من بست. همین شوق بی پایان انسان به آزردن خود، به خشونت ورزیدن با سرشت خود، به خطاکردن به خاطر خطاکردن بود، که مرا بر آن داشت، تا زخم زدن بر پیکر حیوان زبان بسته را، همچنان ادامه دهم، و سرانجام کاملش کنم. یک روز صبح با کمال خونسردی کمندی به دور گردن گربه انداختم، و از شاخه ی درختی حلق آویزش کردم. دارش زدم، در حالی که سیل اشک از چشمانم سرازیر بود، و قلبا سخت افسوس میخوردم. دارش زدم زیرا میدانستم که به من عشق میورزید، و چون آگاه بودم، که هیچ بهانه ای برای بی مهری به دستم نداده بود، دارش زدم. چون میدانستم که با این کار مرتکب گناه میشوم، گناه مرگباری که روح فناناپذیر مرا چنان در مخاطره میافکند، که آن را، اگر چنین چیزی امکان داشته باشد، چه بسا دور از دسترس بخشش بی کران «خداوند بخشنده قهار» قرار میداد.؛در شبِ روزی که این عمل سنگدلانه انجام گرفت، با صدای نعره ی آتش، از خواب پریدم. پرده های تختخوابم آتش گرفته بود. آتش از همه جای خانه زبانه میکشید. با دشواری بسیار، همسرم و یک خدمتکار و من توانستیم، از چنگ آتش بگریزیم، ولی چیزی از ویرانی در امان نماند. همه دارایی مادی من بر باد رفت، و من از آن پس تسلیم نومیدی شدم. من منزه از این ضعفم، که بکوشم رابطه ای علت و معلولی، میان این فاجعه و آن شرارت برقرار کنم. ولی زنجیره ی وقایع را شرح میدهم، و امیدوارم حتی یک حلقه ی زنجیر را از قلم نیاندازم. در روزِ پس از آتش سوزی، به دیدن ویرانه ها رفتم. دیوارها به استثنای یکی، همه فرو ریخته بودند. این استثنا، دیوار حجره ای بود نه چندان قطور، که در وسط خانه بود، و سر تختخوابم به آن تکیه داشت. اندود گچ دیوار در آنجا، تا حد زیادی در برابر آتش ایستادگی کرده بود، نکته ای که من آنرا به تازگی اش نسبت دادم. در اطراف دیوار جمعیت زیادی گرد آمده بودند، و گروه بسیاری با حرارت و دقت فراوان، در حال وارسی قسمت خاصی از آن بودند. کلمات «عجیب» و «خارق العاده» و سخنان مشابه دیگر، کنجکاوی ام را برانگیخت. نزدیک شدم، و تصویر گربه غول پیکری را دیدم، که روی سطح سفید، گویی چون نقش برجسته ای، حک شده بود. دقت تصویر به راستی شگفت انگیز بود. ریسمانی هم دور گردن حیوان دیده میشد.؛از دیدن شبح، چون آنرا کمتر از آن نمیشود شمرد، نخست، یکه خوردم، و دچار ترس شدم. ولی بعد فکری به یاریم رسید. به یاد آوردم که گربه را در باغ نزدیک خانه، به دار آویخته بودم. پس از به صدا درآمدن زنگ خطر آتش سوزی، باغ بیدرنگ از جمعیت، آکنده شده بود. لابد کسی، حیوان را از درخت جدا کرده، و از پنجره ی باز، به داخل حجره ام انداخته بود. شاید این کار را برای بیدار کردنم از خواب کرده بودند. ریزش دیواره های دیگر باعث فشرده شدن جسد قربانی بیرحمی ام، به گچ تازه ی دیوار شده بود، و آنگاه آهک اندوده با آتش و بخار آمونیاک متصاعد از لاشه، تصویری را که من دیدم کامل کرده بود.؛گرچه بدانسان به آسانی، برای حقیقت شگفت انگیزی که هم اکنون شرح دادم، به عقل خود، هرچند نه به وجدانم، حساب پس دادم، اما از تاثیر عمیق آن در مخیله ام، ذره ای کاسته نشد. ماهها نمیتوانستم گریبان خود را از چنگ روح گربه، رها سازم، و در این میان، کمابیش دچار احساسی شدم که پشیمانی مینمود. اما نبود. کار به جایی کشید که افسوس فقدان گربه را خوردم، و در اطرافم در پاتوقهای پـَستی که آن روزها در آنجاها زیاد پرسه میزدم، به جستجوی حیوان دیگری از همان نوع، با ظاهری تقریبا مشابه برآمدم، تا جای او را برایم پر کند.یک شب نیمه منگ در دخمه ای بس بدنام بنشسته بودم، که ناگهان توجهم به جسم سیاهی جلب شد، که روی یکی از بشکه های بزرگ عرق جو یا نیشکر قرار داشت، همان بشکه هایی که عمده اثاث آن خانه را تشکیل میدادند. چند دقیقه بود که به آن بشکه چشم دوخته بودم، و آنچه اکنون مرا متعجب میساخت این بود، که چرا جسم را زودتر ندیده بودم. به آن نزدیک شدم و لمسش کردم. یک گربه سیاه بود، یک گربه بسیار بزرگ، دقیقا به اندازه پلوتو و بسیار شبیه او. فقط با یک تفاوت. پلوتو یک موی سفید در بدنش نداشت، ولی این گربه لکه ی سفید بزرگ، هر چند بی شکلی داشت که همه سینه اش را میپوشاند.؛تا به او دست زدم، بلند شد و خرخری کرد، و خود را به دستم مالید، و نشان داد که از توجه ام خوشحال است. او همان حیوانی بود که دنبالش میگشتم. بی درنگ به صاحبخانه پیشنهاد خریدش را دادم، ولی آن شخص ادعای مالکیت آن گربه را نداشت، و اصلا آن را نمیشناخت و پیشترها هرگز گربه را ندیده بود.؛به نوازش کردن او ادامه دادم، و هنگامی که آماده ی رفتن به خانه شدم، حیوان نشان داد که دوست دارد، مرا همراهی کند. اجازه ی اینکار را به او دادم، و در راه، گاه خم میشدم و دستی به سر و گوشش میکشیدم. حیوان در خانه زود دست آموز شد، و همسرم به او علاقه ی بسیاری پیدا کرد. با این همه من زود پی بردم که رفته رفته از او بیزار میشود. این درست عکس توقعم بود. ولی نمیدانم چرا و چگونه چنان شد. علاقه ی آشکار او به من مرا برعکس آزار میداد و بیزار میکرد. اندک اندک این احساس بیزاری و آزردگی به نفرت شدید مبدل شد. از حیوان دوری میجستم، اما نوعی احساس شرمندگی و یاد عمل سنگدلانه گذشته ام، مرا از کتک زدن او باز میداشت. هفته ها نه او را کتک زدم و نه با او بدرفتاری خشونت آمیزی کردم، ولی رفته رفته بسیار آهسته، چنان تنفر ناگفتنی از او پیدا کردم که بی سر و صدا از حضور نفرت انگیزش، همچنان که باید از دم تیغ طاعون گریخت، میگریختم.بی گمان آنچه به نفرتم از حیوان میافزود، کشفی بود که در صبح فردای آوردنش به خانه ام کردم. او نیز مانند پلوتو یک چشم نداشت. هر چند، این موضوع صرفا او را نزد همسرم عزیزتر میساخت، زنی که چنان که پیشتر گفتم، فراوان دارای آن عاطفه ی انسانی بود که زمانی از صفات بارز خود من و سرچشمه ی بسیاری از ساده ترین و نابترین لذتهایم بود.؛گویا هرچه بیزاریم از گربه بیشتر میشد، دلبستگی او به من نیز افزایش مییافت. با چنان سماجتی مرا دنبال میکرد که درکش برای خواننده دشوار است. هر جا مینشستم زیر صندلیم میخزید، یا روی زانوانم میپرید و مرا غرق نوازشهای نفرت انگیز خود میکرد. تا برمیخاستم که راه بروم، میان پاهایم میخزید و مرا سکندری میداد یا چنگالهای تیز و بلندش را به لباسم میانداخت و از سینه ام بالا میرفت. در چنین مواقعی گرچه دلم میخواست با ضربتی نابودش کنم، تا حدی یاد جنایت گذشته ام، ولی بیشتر _ بگذار بی درنگ اعتراف کنم _ ترس محض از حیوان، مرا از آن کار بازمیداشت.این ترس دقیقا ترس از بلایی مادی نبود. هرچند نمیدانم به چه شکل دیگری میتوانم تعریفش کنم، باید کمابیش با شرمساری اقرار کنم، آری، حتی در این سلول جنایتکاران، باید کمابیش با شرمساری اقرار کنم که ترس و دلهره ای که حیوان در من پدید میاورد، با یکی از کوچکترین توهماتی که میتوان تصور کرد، افزایش یافته بود. همسرم بارها توجه مرا به چگونگی علامت سفیدی که پیشتر به آن اشاره کرده ام و تنها اختلاف آشکار حیوان بیگانه را با گربه ای که من نابود کرده بودم تشکیل میداد جلب کرده بود. خواننده به یاد میاورد که آن علامت با آنکه بزرگ بود، نخست شکل نامشخصی داشت، ولی به تدریج، تدریجی کمابیش نامحسوس، چنان که تا مدتها عقل من میکوشید آن را موهوم و مردود بشمارد، شکل واضح و مشخصی پیدا کرده بود. اکنون تصویر شیئی بود که از نام بردنش به خود میلرزم و بیشتر به همین سبب بود که از هیولا بیزار بودم و میترسیدم و اگر جرات داشتم شرش را از سر خود کم میکردم. اکنون، شگفتا، تصویر یک شیء زشت و هراس انگیز بود: چوبه ی دار، آن ماشین غم انگیز و هولناکِ ترس و جنایت، شکنجه و مرگ!و من اکنون به راستی دچار فلاکتی بیش از فلاکت انسان محض بودم. و یک حیوان زبان بسته، که همنوعش را من خودبینانه نابود کرده بودم، یک حیوان زبان بسته برای من، منی که به صورت پروردگار متعال آفریده شده بودم، رنجی تحمل ناپذیر برایم تدارک دیده بود. دیگر نه در روز و نه در شب از موهبت آرامش برخوردار نبودم. در روز، حیوان مرا یک لحظه تنها نمیگذاشت و شبها ساعت به ساعت از خواب میپریدم و از رویاهای آکنده از وحشتی ناگزیر بیرون میآمدم و آنگاه هـُرم نـَفـَسِ آن چیز را روی صورتم احساس میکردم و سنگینی بسیارش را، چون بختکی که توان کندنش را از سینه ام نداشتم، همواره بر روی قلب خود فشرده مییافتم.؛در زیر فشار رنجهایی از این دست، ته مانده ی ناچیز نیکی، از درونم رخت بربست. افکار شیطانی، تنها همدمانم شدند. تیره ترین و شیطانی ترین افکار. دمدمی مزاجی معمول من به نفرت از همه چیز و همه کس مبدل شد، در حالیکه از طغیانهای ناگهانی و مکرر و مهارناپذیر خشمی که اکنون با چشم بسته تسلیم آن میشدم، زن بردبارم - افسوس!- عادیترین و صبورترین کسی بود که عذاب میکشید. روزی به خاطر کاری با من به سرداب ساختمان قدیمی آمد که از تنگدستی ناچار به زندگی در آن شده بودیم. گربه نیز مرا تا پایین پلکان تندشیب دنبال کرد و چون نزدیک بود مرا با سر به زمین بزند، از خشم دیوانه ام کرد. تبری برداشتم و از شدت خشم، ترس کودکانه ای را که تا آن لحظه جلوی دستم را گرفته بود از یاد بردم و ضربتی به سوی حیوان نشانه رفتم، که اگر در جایی که میخواستم فرود میآمد، بی گمان در لحظه او را میکشت. ولی همسرم با دست مانع از فرود آمدن تبر شد. دخالت او خشم اهریمنی مرا دوچندان ساخت. دست خود را از چنگ او بیرون کشیدم، و تبر را بر سرش فرود آوردم. او بی آنکه ناله ای کند، در جا بر زمین افتاد و مرد.پس از ارتکاب آن جنایت هولناک، بی درنگ و با نهایت دقت، دست به کار پنهان کردن جسد شدم. میدانستم که نمیتوانم جسد را بدون خطرِ جلبِ توجه همسایگان، چه در شب و چه در روز، از خانه بیرون ببرم. نقشه های بسیاری از سرم بگذشت. زمانی فکر کردم جسد را تکه تکه کنم و بسوزانم. زمانی دیگر تصمیم گرفتم برای جسد، گوری در کف سرداب بکنم. همچنین فکر کردم آن را در چاه حیاط بیفکنم، یا همانند کالایی، در صندوقی بسته بندی اش کنم، و با ترتیبات معمول از باربری بخواهم آن را از خانه بیرون ببرد. سرانجام به راه حلی رسیدم که آن را از همه ی این نقشه ها به مصلحت نزدیکتر دیدم. تصمیم گرفتم آن را در درون دیوار سرداب بگذارم - چنان که ضبط است راهبان در قرون وسطا قربانیان خود را در داخل دیوار جا میداده اند.برای این منظور، سرداب بهترین جا بود. دیوارهای آن سست بنا شده بود، و به تازگی با گچ زبری آنها را روکش کرده بودند، که رطوبت محیط مانع از سخت شدن آن گشته بود. افزون بر این، یکی از دیوارها یک برآمدگی داشت، که دودکشی دروغین یا یک بخاری دیواری آن را پدید آورده بود، که آن را پر کرده، و به جاهای دیگر سرداب مانند ساخته بودند. تردید نکردم که به سهولت میتوانم آجرها را در آن نقطه بردارم، و جسد را در آن جای دهم، و دیوار را همچون پیش از نو بچینم، چنان که هیچ کس چیز مشکوکی نبیند.محاسبه ام اشتباه نبود. با دیلمی آجرها را به راحتی درآوردم و جسد را با دقت در حالت ایستاده به دیوار داخلی تکیه دادم و کل دیوار را دوباره همچون پیش چیدم. با نهایت احتیاط، ساروج و شن و کاه آوردم و اندودی ساختم که با اندود پیشین قابل تشخیص نبود، و سپس با دقت بسیار آن را بر روی دیوار نوساز کشیدم. چون کار به پایان رسید، خوشحال بودم که همه چیز مرتب است. دیوار ابدا نشان نمیداد که دست خورده باشد. خاکهای روی زمین را با نهایت دقت برداشتم. پیروزمندانه به اطراف نگریستم و به خود گفتم: هی، پس زحمتم لااقل بیهوده نبوده.کار بعدی ام جستجوی حیوانی بود که آنهمه نکبت را موجب شده بود. زیرا من سرانجام عزم خود جزم کرده بودم که او را به قتل برسانم. اگر در آن لحظه میتوانستم او را بیابم، هیچ شکی در مورد سرنوشتش وجود نداشت، ولی گویا حیوان مکار از خشونت خشم پیشین ام در هراس افتاده، و از نشان دادن خود به من در آن حال دوری میکرد. توصیف یا تصور احساس عمیق و مبارک آرامشی که غیبت حیوان منفور در من پدید آورد، غیرممکن است. حیوان آن شب نیز خود را نشان نداد و از اینرو دست کم یک شب، از پس از آمدنش، توانستم خوب و آسوده بخوابم. بلی، خوابیدم به رغم سنگینی بار جنایت بر روحم!؛روز دوم و سوم نیز گذشت و از شکنجه گرم خبری نشد. یک بار دیگر چون انسانی آزاد نفس میکشیدم. هیولا از ترس برای همیشه از خانه گریخته بود! دیگر هرگز او را نمیدیدم! مسرتم به حد اعلا بود! گناه عمل زشتم ذره ای پریشانم نمیکرد. سوالات اندکی پرسیدند که به سهولت پاسخ گفته شد. حتی جستجویی انجام گرفت، ولی البته چیزی کشف نشد. سعادت آینده خود را تضمین شده میدیدم.؛در روز چهارم قتل، گروهی پلیس نامترقبه به خانه ام آمدند، و دوباره سخت آغاز به جستجوی خانه کردند. با این همه، من با اطمینانی که از بابت کشف ناپذیری محل اختفای جسد داشتم، ذره ای برنیاشفتم. ماموران از من خواستند آنان را در جستجویشان همراهی کنم. هیچ گوشه و هیچ نقطه ای را نگشته باقی نگذاشتند. سرانجام برای بار سوم یا چهارم راهی سرداب شدند. من هیچ به روی خود نیاوردم. قلبم به آرامی قلب کسی میزد که معصومانه به خواب میرود. در سرداب به قدم زدن پرداختم. دستهایم را روی سینه گذاشتم و آسوده پیش و پس رفتم. پلیسها کاملا راضی شدند و عزم رفتن کردند. احساس مسرت در قلبم به حدی بود که مانع از بروزش نمیتوانستم شد. در آتش این اشتیاق میسوختم که حتی فقط یک کلمه، پیروزمندانه بر زبان آورم و اطمینان ایشان را از بی گناهی خود دوچندان کنم.؛عاقبت در همان حال که گروه از پلکان بالا میرفت گفتم: آقایان، خوشحالم که سوء ظن شما را برطرف ساخته ام. برای همگیتان تندرستی و رفتاری مودبانه تر آرزو میکنم. ضمنا آقایان این، این خانه را بسیار خوب ساخته اند. (میل شدید به گفتن هر چیز ممکن، اجازه نمیداد بفهمم چه میگویم.) میتوانم بگویم آن را بسیار عالی ساخته اند. این دیوارها - ببخشید مصدع اوقات میشوم، آقایان- این دیوارها را بسیار محکم ساخته اند. و آنگاه از فرط هیجان خودپسندی، با عصایی که در دست داشتم، ضربتی محکم به آن قسمت از دیوار آجری زدم، که جسد همسر دلبندم در پشتش بود. اما، پناه بر خدا! هنوز طنین صدای ضربه های من در سکوت محو نشده بود، که صدایی از درون گور پاسخم داد! با فریادی ابتدا خفه و مقطع، همانند هق هق گریه یک بچه، و سپس بی درنگ با جیغی طولانی و بلند و ممتد، کاملا غیرعادی و غیرانسانی - یک زوزه - بانگ فریادی، هم از ترس، و هم از پیروزی، چنان که تنها ممکن است از دوزخ برخیزد، تواما از گلوی نفرین شدگانی در عذاب، و اهریمنانی شادمان از نفرین.؛ سخن گفتن از افکار خودم مسخره است. در حال ضعف، تلوتلو خوران تا دیوار روبرو عقب رفتم. گروه یک لحظه از فرط ترس و حیرت بی حرکت روی پلکان ایستادند. لحظه ای بعد دوازده دست مصمم مشغول ویران کردن دیوار بودند، که یکپارچه فروریخت. جسد، که تا حد زیادی پوسیده و خون آلود بود، ایستاده در برابر چشمان ناظران، نمایان شد. روی سر آن، با دهان گشاده ی خونین، و یک چشم آتشبار، حیوان ترسناکی نشسته بود، که مکرش مرا به ارتکاب قتل وسوسه کرده، و صدای خبرچینش مرا تسلیم دژخیم کرده بود. من هیولا را هم در گور زندانی کرده بودم!؛ ا. شربیانی