Books like The Wrath of Mulgarath
The Wrath of Mulgarath
The Wrath of Mulgarath (The Spiderwick Chronicles, #5), Tony DiTerlizziThe Wrath of Mulgarath was published on September 7, 2004. The Grace children return from the quarry to the Spiderwick estate, only to find the house in ruins and their mother gone. Hogsqueal the hobgoblin informs them that the house was destroyed by the goblins who have kidnapped their mother and taken her to the palace of their fearsome master, Mulgarath the ogre. Accompanied by Hogsqueal, the siblings journey to Mulgarath's palace, an immense citadel made of garbage where they battle a legion of goblins. Mallory runs the leader through with her sword and is greatly traumatized by having actually killed a living sentient being. Nevertheless, she and her brothers defeat the goblins and discover Mulgarath's plan. The ogre has learned from the Field Guide that fresh cows' milk makes young dragons rapidly mature. He has stolen a number of cows and is using them to breed an army of dragons with which he plans to conquer the world. Byron, the griffin, successfully vanquishes the mother dragon and Simon kills the young ones. Infiltrating the palace, they find their mother and father tied up. They release their father, but discover that he is actually Mulgarath in disguise. Jared has Thimbletack wrap chains around Simon and Mallory. The ogre brags of his plan and reveals that the Field Guide is underneath his throne, and Jared mockingly tells Mulgarath that he and his siblings have killed all the dragons. In a rage, Mulgarath flings Simon and Mallory out of the window but Thimbletack's chains hold, and they don't fall far. Jared stabs Mulgarath in the foot with Mallory's sword, then knocks him out of the window. Mulgarath falls, transforms into a swallow to escape, and is eaten by Hogsqueal. The children return home, where they meet Arthur Spiderwick, who had been living with the elves and so had not aged. He and his daughter Lucinda, now an old woman, share a poignant goodbye, and he turns to dust. With Mulgarath defeated, the Grace family is presumably now free to live happily ever after.تاریخ نخستین خوانش: روز هجدهم ماه جولای سال 2007 میلادیعنوان: خشم مولگراث: کتاب پنجم از سری ماجراهای اسپایدرویک؛ نویسندگان: تونی دی ترلیزی؛ هالی بلک؛ مترجم: محمد قصاع؛ تهران، افق، واحد کودک، کتابهای فندق؛ 1388، در 144 ص؛ مصور، شابک: 9789643694296؛ چاپ دوم 1388، چاپ سوم و چهارم 1389، چاپ ششم 1391؛ چاپ هفتم 1392، چاپ هشتم 1394؛ چاپ نهم 1395، در 112 ص؛ موضوع: داستانهای کودکان از نویسندگان امریکایی - سد 21 مدر سری «ماجراهای اسپایدرویک»: زنی به نام: «هلن گریس»، که به تازگی از شوهرش جدا شده، به همراه پسران دوقلویش: «جارد»، و «سیمون»، و دختر بزرگش «ملوری»، به خانه ای کهنسال، در املاک «اسپایدرویک»، که از آن «عمه لوسیندا» ست، اثاث کشی میکنند. در شب نخست زندگی در خانه ی تازه، «ملوری» پشت دیواری کاذب، یک آسانسور کوچک، و یک کلید عجیب پیدا میکند. «جارد»، با استفاده از آسانسور و کلید، به اتاقی پنهانی، راه پیدا میکند، که از آن به صاحب پیشین خانه «آرتور اسپایدرویک» است. «جارد»، با استفاده از کلید، صندوقی را باز کرده، و نوشته های «اسپایدرویک» را، مییابد. کتابچه ای، که حاوی اسرار سرزمین پریان است، و «اسپایدرویک» طی یادداشتی، از یابنده خواسته، نگاشته های خطرناک کتاب را نخواند. اما «جارد» هشدار را نادیده گرفته، و مهر از کتاب برمیگیرد. مدتی بعد، «جرد» با موجود کوتوله ای به نام: «تیمبل تاک»، برخورد میکند، که از موجوداتی کوچک، و معمولاً نامرئی، با وی سخن میگوید، و اینکه موجودی پلید، به نام: «مولگارث»، میخواهد به کتابچه ی «اسپایدرویک» دست یابد، تا بتواند بر همه ی سرزمین پریان، حکمرانی کند. «اسپایدرویک» سالها پیش، ناپدید شده، اما پیش از رفتن، دیواری جادویی، پیرامون خانه، برای نگهبانی از دخترش کشیده است. «جارد»، موضوع را با برادر، و خواهرش، در میان میگذارد، اما آنها حرفهای «جرد» را، جدی نمیگیرند. تا اینکه «سیمون»، توسط بختکهای شرور «مولگارث» ربوده شده، و اسیر میشود. همزمان «جارد»، با بختکی خوشدل، و دشمن «مولگارث»، به نام: «هاگسکوئیل»، آشنا میشود. «مولگارث» نیز، «سیمون» را رها میکند، تا کتابچه را، برای وی بیاورد. اما «جارد»، و «ملوری»، او را از آنکار برحذر میکنند، و در نتیجه، با یورش گسترده ی بختکها به خانه، روبرو میشوند. به نظر میرسد، تنها کسیکه میتواند به آنها یاری کند، وارث خانه، یعنی «لوسیندا» دختر سالخورده ی «اسپایدرویک» است. اما «عمه لوسیندا» به آنها میگوید، تنها راه نجات آنها، یافتن «آرتور اسپایدرویک» است، اما او نمیتواند، به آنها یاری کند. «مولگراث» سه ورق از کتاب را میدزدد و ...؛ در کتاب پنجم: («جارد»، «سیمون» و «ملوری»، پس از گذراندن یک شب دشوار، به خانه بازمیگردند، و درمییابند كه مادرشان توسط نیروهای عصیانگر و سلطه طلب ربوده شده، و به زیرزمین برده شده است. بچه ها به خوبی درمییابند، که خطر یورش «مولگراث» جدی ست، و چیزی نمانده تا همه ی زمین، تحت سیطره ی آن موجود افسانه ای، قرار بگیرد. آنها برای گرفتن یاری، و راهنمایی، نزد پریهای جنگل رفته، و پس از آن، به معدن آهن، محل زندگی «مولگراث»، میروند. هر سه خواهر و دوبرادر تمام توان خویش را، در پیروزی بر نیروهای «مولگراث» به کار میگیرند، و در این میان از یاریهای «جن خانگی»، «یک کوتوله»، و «پرنده ی غول پیکر» دستآموز خودشان بهره های بسیاری برده ،و سرانجام پس از گذشتن از مراحل ویژه مبارزه، با «مولگراث» رودرو میشوند. آنها شجاعت بسیاری از خویش نشان میدهند، و در پایان «مولگراث» را برای همیشه نابود میکنند. با از بین رفتن وی، همه یجادوهای وی نیز باطل میشوند، و سرانجام بچه ها، «خاله (عمه) لوسیندا»ی خویش را، فارغ از جادویی، که سالها گرفتارش بوده، مییابند و ایشان را از خانه ی سالمندان به خانه ی خود میبرند.)». ا. شربیانی