books

The United States Of America
Literature
Biography

Books like The Road

The Road

2006Jack London

4.6/5

The Road, Jack LondonThe Road is an autobiographical memoir by Jack London, first published in 1907. It is London's account of his experiences as a hobo in the 1890s, during the worst economic depression the United States had experienced up to that time. He describes his experiences hopping freight trains, "holding down" a train when the crew is trying to throw him off, begging for food and money, and making up extraordinary stories to fool the police. He also tells of the thirty days that he spent in the Erie County Penitentiary, which he described as a place of "unprintable horrors," after being "pinched" (arrested) for vagrancy. In addition, he recounts his time with Kelley's Army, which he joined up with in Wyoming and remained with until its dissolution at the Mississippi River.تاریخ نخستین خوانش: روز نوزدهم ماه جولای سال 2010 میلادیعنوان: اعتراف - مجموعه چهار داستان؛ اثر: جک لندن؛ مترجم: آلک؛ در 107 ص؛ موضوع: داستانهای کوتاه از نویسندگان امریکایی - سده 19 معنوان: اعتراف؛ نویسنده: جک لندن؛ مترجم: اصغر مهدیزادگان؛ تهران، نگاه، 1388؛ در 103 ص؛ شابک: 9789643515614؛ چهار داستان کوتاه با عنوان: «اعتراف» از نوشته های نویسنده نام آشنا «جک لندن» است. نخستین داستان کوتاه: «اعتراف»، شرح ولگردیهای نویسنده است، و دومین داستان کوتاه: «دستگیر کردند»، داستان به زندان افتادن همین نویسنده است. سومین داستان کوتاه: «کشتن انسان»، در باره ی مردی ست، که برای دزدی به خانه ای رفته، ولی توسط زنی جوان، غافلگیر میشود؛ و چهارمین داستان کوتاه: «کولائوی جذامی»؛ در باره ی سرخپوستانی ست، که آمریکاییها زمینشان را تصاحب کرده اند. نقل از متن: «اعتراف: در ایالت نوادا، زنی زندگی میکند که من یکبار چند ساعت با بی شرمی بهش دروغ گفتم. من از ایشان عذرخواهی نخواهم کرد، اینکار در شان من نیست. اما دوست دارم آن را توضیح دهم. متاسفانه اسم و آدرس کنونی او را نمیدانم، ولی اگر به طور اتفاقی چشمش به این سطرها بیفتد، امیدوارم پاسخ مرا بدهد. این واقعه در تابستان 1892 میلادی در شهر رنو در ایالت نوادا اتفاق افتاد. هنگام نمایشگاه کالا بود. شهر پر از دسته های کلاهبردار و دزدان کوچک و بزرگ بود. انبوه گروه دوره گردان در شهر موج میزدند. این دوره گردان گرسنه سبب شده بودند که شهر قیافه گرسنه به خود گیرد. آنها در حیاط خانه های شهروندان را میکوبیدند و سعی میکردند داخل آنها شوند. اما ساکنان خانه ها پاسخ نمیدادند. دوره گردان میگفتند: «در این شهر به سختی لقمه ای برای خوردن گیر میآید.» با اینحال هنگامی که لازم بود، دنبال غذا اینور آنور راه میافتادم و چیزی برای خوردن تهیه میکردم. به هوای دود در خانه کسی را میزدم تا مهمان آنها بشوم و سکه ناچیزی به جیب بزنم. وضعم بدتر از دیگران نبود. با این همه مرتب ناهار را از دست میدادم. در این شهر چنان حالم را گرفته بودند که یکروز از دست دربان قطار خلاص شدم و بدون ترس وارد واگون قطار خصوصی میلیونر دربدر شدم، هنگامیکه به سکوی واگون پریدم قطار راه افتاده بود و من که از طرف دربان قطار که دست خود را برای گرفتن من دراز کرده بود دنبال میشدم، به طرف صاحب واگون شتافتم. همزمان با رسیدن من به میلیونر، دربان نیز به من رسید. وقتی برای آشنایی نبود. نفس نفس زنان به میلیونر فریاد زدم: «بیست و پنج سنت بدهید غذا بخورم.»؛ میلیونر دست در جیب کرد و بیست وپنج سنت به من داد، او به قدری شگفت زده شده بود که بدون اراده عمل کرد. هنوز هم ناراحتم که چرا یک دلار از او نگرفتم، مرتب از سکوی قطار خصوصی بالا و پایین پریدم و از دست دربان که میخواست مرا بگیرد و یا با لگد توی صورتم بزند، در رفتم، البته پریدن از قطار در حال حرکت فاجعه آمیز است، تصور کنید در حالی که میکوشید نیفتید و یا صدمه نبینید، از دستگیره واگون آویزانید، از پایین ترین پله به زمین میپرید، در این موقع حبشه ای خشمگین دربان قطار با شماره یازده توی چهره ات میکوبد. البته من پول را به دست آوردم، مهم این است. حال برگردیم به زنیکه آنچنان بی شرمانه بهش دروغ گفتم. غروب آخرین روز من در رنو بود. برای تماشای مسابقه اسبدوانی رفتم. چون دیدن اسبهای کوچک منطقه برای من جالب بود، ناهار را از دست دادم. گرسنه ام بود، میدانستم پلیس شهر درصدد دستگیری دوره گردان و گرسنه ای مثل من است و میخواهد شهر را از وجود آنها پاک کند. گروهی از برادران ولگرد قبلاً گرفتار پنجه قانون شده بودند. به همین دلیل جلگه های آفتابی کالیفرنیا هر لحظه مرا صدا میزدند تا از گردنه های سرد سی یرا بگذرم. ولی من پیش از ترک خیابانهای شهر رنو باید دو کار انجام میدادم: اولی این بود که امشب وارد قطاری میشوم که به طرف غرب در حرکت است. دومی، پیش از حرکت، سیر غذا میخورم. جوان تحمل نمیکند، شب را گرسنه در سکوی قطار مرتب تکان بخورد و در جاده ای کوهستانی که مه و کولاک شدید آن را گرفته و پر از برف است حرکت کند. اما تهیه غذا کار سختی بود، مردم خانه ها عذر مرا خواسته و جواب منفی میدادند. مرتب به من بد و بیراه میگفتند: جای راحت تو پشت میله ها است. آیا این واقعا موافق خواست من بود. افسوس که همه این حرفها به گونه ای به واقعیت نزدیک بود. به همین دلیل امشب آماده حرکت به غرب بودم. قانون جان در شهر حاکم بود و به دنبال دستگیری گرسنگان و بی خانمانها بود، چرا که اینان ساکنان اقامتگاه پشت میله های زندان بودند. ساکنان بیشتر خانه ها در را به روی من میبستند، وقتی با ملایمت و ادب میگفتم، چیزی برای خوردن به من بدهید، در را باز نمیکردند. جلوی خانه ای ایستادم، آنها فقط از پنجره به من نگاه کردند، یکی از ایشان که بچه کوچکی بود سعی میکرد از بالاسر بزرگترها مرد گرسنه ای را تماشا کند که تقاضای غذا برای خوردن میکرد. سعی کردم در محله های فقیرنشین دنبال غذا بگردم، چون فقیران آخرین سنگر محکم و مطمئن گرسنگان خانه به دوش هستند. همیشه میتوان به فقیر اعتماد کرد، چون او گرسنه را از در خانه اش نمیراند. هنگامیکه در ایالات متحد بودم، بارها اتفاق افتاد که وقتی به سراغ در خانه های بزرگ و شخصی که بالای تپه ها بودند رفتم، بدون نتیجه برگشتم. ولی وقتی به در آلونکهای فقیرنشین که در زمینهای پست و نامرغوب بودند و اغلب شیشه پنجره ها شکسته و آنها را با کهنه پاره ها گرفته بودند میرفتم، مادری خسته و درهم شکسته بیرون میآمد و مرا به داخل کلبه اش فرا میخواند. آه، ای افراد نیکوکار و بخشنده از فقرا دوستی و مهربانی را یاد بگیرید، زیرا تنها آنان میدانند دوستی و مهربانی چیست. فقرا به خاطر ثروت فراوان خویش به کسی صدقه نمیدهند و یا گرسنه را رد نمیکنند. آنان چیزی برای دادن به گرسنه ها ندارند، خودشان اغلب گرسنه اند. اما غذای مورد نیاز خود را با دیگران تقسیم میکنند. انداختن استخوان برای سگ، دوستی و مهربانی نیست. زیرا مهربانی زمانی است که شخص وقتی خودش به اندازه سگ گرسنه است استخوانی به او بدهد. خانه ای به خاطرم آمد که آن شب مرا راه ندادند. پنجره های اتاق ناهارخوری به ایوان باز میشد، مردی را دیدم سرمیز، پای بزرگ گوشتی میخورد. من جلو در باز ایستاده بودم و او در حالیکه با من صحبت میکرد همچنان به خوردن ادامه میداد. او آدم خوشبختی بود که به خاطر ثروتش به برادران فقیر خویش با تحقیر نگاه میکرد. او تقاضای مرا برای خوردن، تحقیرآمیز رد کرد و با خشونت گفت: «باور نمیکنم تو بخواهی کار کنی.» کاملاً آشکار بود، من که در مورد کار حرفی نزدم. صحبت من در مورد غذا بود. در حقیقت من نمیخواستم کار کنم، چون امشب میخواستم طرف غرب راه بیفتم. او با کنایه گفت: «اگر تو کار هم پیدا کنی، کارکن نیستی.» من به چهره متواضع همسرش نگاه کردم و فهمیدم که حضور سربروس مانع گرفتن سهم ام از شیرینی گوشتی است. اما سربروس به خوردن پای همچنان ادامه داد، و من فهمیدم که برای گرفتن سهم باید تقاضای خود را کم کنم. از اینرو گفتم که با نظر او در مورد کارکردن موافقم. من به دروغ گفتم: «مسلما میخواهم کار کنم.» او خندید و گفت: «قبول ندارم.» من با هیجان پاسخ دادم: «میتوانید مرا امتحان کنید.» او گفت: «بسیار خوب، فردا صبح بیا فلان خیابان، سرچهارراه-آدرسش را فراموش کرده ام. ساختمان سوخته را بلدی کجاست، برای آجرچینی لازمت دارم.»؛ - «بسیار خوب، ارباب، میآیم.» او زیرلب چیزی گفت و به خوردن ادامه داد. منتظر شدم. پس از دو دقیقه زل زد به چهره ام و گفت: «من فکر کردم تو رفته ای، چرا وایستادی؟»؛ من مودبانه گفتم: «منتظر غذا هستم.» او فریاد زد: «میدانستم اهل کار نیستی.» «مسلما، حق با او بود. ولی این حرفش به معنی خواندن فکر بود. این رفتارش اصلاً درست و منطقی نبود. ولی فقیری که در آستانه در ایستاده راهی غیر از این ندارد. بنابراین، ناچار منطق و اخلاق او را قبول کردم. من دوباره مودبانه گفتم: «شما میبینید الان گرسنه ام؛ تا صبح گرسنه بمانم؛ با شکم گرسنه فردا چه جوری کار کنم. شما الان به من غذا بدهید بخورم تا فردا بتوانم درست و حسابی آجرهای شما را بچینم.»؛ او در حالیکه غذاخوردن را ادامه میداد، درباره حرفهایم به فکر رفت. همسرش حاضر بود از من طرفداری کند ولی شهامت اینکار را نداشت. بالاخره صاحب خانه در همان حال که مشغول جویدن غذا بود، گفت: «به تو خواهم گفت که چه کار میکنم، برو فردا صبح بیا سرکار، نزدیک ظهر پولت را میدهم که برای خودت به اندازه کافی غذا تهیه کنی و بخوری. آنوقت مشخص میشود که کار م کنی یا نمیکنی. من شروع کردم: «در صورتیکه...»؛ ولی او حرفهایم را قطع کرد و گفت: «نه خیر، اگر الان به شما غذا بدهم، دیگر هرگز شما را دوباره نمیبینم، چون آدمهائی مثل شماها را خوب میشناسم. ببین، من به هیچ کس یک ریال بدهکار نیستم، در زندگی ام از هیچ کس غذا گدائی نکرده ام و همیشه با حاصل دسترنج خودم زندگی کرده ام. مشکل تو این است که بیکار و دربدری و از کار فرار کن. این مسئله از چهره ات کاملاً مشخص است. من همیشه کار کرده ام و زندگی شرافتمندانه ای هم داشته ام. تو هم میتوانی کار و کوشش کنی و برای خودت ...»؛ پایان نقل ا. شربیانی
Picture of a book: The Road

Filter by:

Cross-category suggestions

Filter by:

Filter by:

Filter by:

Filter by:

Filter by:

Filter by:

Filter by: